نرجس خانومنرجس خانوم، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

من و نرجس بانو

آتیش بازی

امروز ظهر که مشغول عکاسی از گلسر های آماده شده ام بودم که متوجه شدم اومدی یه چیزی برداشتی و بدو رفتی تو اتاقت فک کردم چسب رو برداشتی ولی مث اینکه فندک رو برداشته بودی اونجا یه گوله دستمال کاغذی رو آتیش زده بودی از آتیش ترسیده بودی و بدو اومدی گفتی _ مامان مامان یه مشکلی پیش اومده گفتم _ چی شده ؟ گفتی _ یه مشکلی پیش اومده مامان بیا یهو بوی دود اومد گفتم  آقا بدو آتیش 😱 من و تو و بابات که تو پذیرایی بود حمله ور به طرف اتاقت🤣 دیدم خبری از آتیش نیست ذهنم رفت سمت پریز و سیم کولر اونجا هم امن بود دستمال کاغذی سوخته رو نشونمون دادی  بعععله جلو کمدت انداخته بودیش😬 سریع برداشت...
29 مهر 1400

خواب بد

امشب ساعت 3 نصف شب داد زدی مااماان😱 و از خواب پریدی . من و بابا جونت از خواب بیدار شدیم و بغلت کردیم بهت اطمینان دادیم چیزی نیست و ما همیشه کنارتیم از یه حشره حرف میزدی بعد گفتی گشنمه لقمه کوچولو نون پنیر دادم خوردی رفتی جیشم کردی ( خرس خوابالو رو هم میخواستی ببری تو دستشویی 😆 اومدم ازت گرفتمش گذاشتمش کنار در. تا این حد ترسیده بودی ) ولی خودم همونجا منتظر وایسادم تا جیش کنی چون خیییلی ترسیده بودی . تو تایمی که رفتی جیش کنی و برگشتی سعی کردم ذهنتو از خوابت دور کنم و کلا دیگه شاد بودی 😂 اومدی بدو تو بغل باباجونت پریدی و دوباره شب بخیر گفتی بعدش موقع خوابیدن دست بابا رو گرفتی خوابیدی ولی ده دقیقه نشد که دوباره بیدار شدی و نشست...
26 مهر 1400
1